آرمانآرمان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

آرمان من

ننه سرما

سلام دوستای مهربونم آخیییش چه قدر دلم برا تون تنگ شده بود شکر خدا امسال تو شهر ما  بعد از پنج سال  سه بار برف اومد وهمه جا سپید شد   واما بشنوید قصه من وننه سرما: برف اولی که اومد همه خوشحال و شاد تو کوچه وخیابون اومدن وبا ذوق ولذت وافر برف بازی می کردن  به جز ننه سرما(مامان)  که میگفت خب برفه دیگه مگه چیه(آیکون پسر خاله)... یرف دوم هیجان مردم دو چندان شده بود و مردم با شور واشتیاق و ذوق وسلیقه  آدم برفی درست کرده بودن واین بار تنها هنر ننه سرما این بود که دوربین به دست از بفی (آدم برفی) ها ی دیگران عکس میگرفت ... وخلاصه برف سوم هم اومد و ننه سرما فقط برا چ...
29 بهمن 1392

3سال و3ماه و3روز

  سلام دوستای خوبم امروز یه تاریخ زیبا توی زندگی منه! که فقط اومدیم اون رو ثبت کنیم. امروز ٣سال و٣ ماه و٣ روز از به دنیا اومدن من میگذره مامان برام یه کیک پزید از نوع فنجونی خیلی خوشمزه شد ...
29 بهمن 1392

سفرنامه مسکو - ایران

سلام. هزاران تا سلام به همه دوستام. همه کسایی که بهم سر زدن و هی دیدن نیستم. به همه اونهایی که دلشون برام تنگ شده بود یا نشده بود. و باز سلام و سپاس برای اونهایی که نگرانمون شده بودن . حالا میدونم که درسته در دنیای مجازی هستم ولی یه عالمه دوستای حقیقی دارم. خیلی با ارزشه. مرسی دلم برای همتون تنگ شده. واما علت تاخیر :بعد از تموم شدن ماموریت بابایی چمدونا را بستیم و با پرواز بیشکک ـ مسکوـ تهران عازم ایران  شدیم   دو سه روزی مسکو بودیم شهر شلوغ زیبا رویایی ودیدنی      تو این سفر همش یا رو دوش بابایی بودم یا بغل مامانی حسابی خسته شون کردم میگی نه نگا کن   ...
12 دی 1392

تازه چه خبر؟؟

سلام وصد سلام خیلی وقت بود که اینجا سوت وکور بود علتش هم بیماری های پی در پی من وآیدا ومامانی بود . شکر خدا الان همه خوبیم وسلامت.دلمون برا همه ی دوستای گلمون تنگ شده بود خیـــــــــــــــــــــلی زیاد فردا ٢٨صفرهستش تسلیت میگیم این روز را به همه ی دوستان عزیزمون.خیلی از آشناهامون رفتن مشهد خوش به حالشون.البته بابایی هم قرار بود با همکاراش بره ولی مامانی مخالفت کرد...ای بابایی زن ذلیل ... ما هم از همین جا سلام میدیم به امام رضا وازش میخوایم دعا کنه بارون بیاد تا هوای شهرمون پاک بشه وآلودگی کم بشه آخه این روزها هوای شهرما خیلی سیاهه وبچه ها تندتند مریض میشن. تازشم مامانجونم قراره فردا آش نذری بپزه البته فکر نکنم من دو...
12 دی 1392

آموزش گام به گام

    سلام گلی ها چند روزیه حالم خوش نیست و خیلی سرفه میکنم. امروز مامان منو برد دکترتوی مطب دکتر خیلی معطل شدیم! انگاری همه بچه ها مریض شدن!   یادتونه گفتم مامی در صدد تا هی به من آموزش بده بعدش من هی تفره میرم و از زیر کار در میرم یادتونه که خب...ولی مامان اینقد تلاش کرد اینقد مصمم شد حوصله کرد ....یه چند تا دست وهورا بزنید تا بقیه اش را بگم الکی که نیست  اتم شکافتم بعــــــــــله اینم کارنامه ی درخشان من آبــــی . قردز .سبـــز. بهو ای .زرد. جارنجی ...این رنگا را یاد گرفتم اما علاقه ی زیادی به رنگ آبی دارم هر رنگی را هم که بلد نیستم یا یادم رفته میگم آبیــــه رنگایی هم که خوب یاد گرفتم اس...
21 آذر 1392

زنگ تفریح

 چند روز پیش به اتفاق یکی از دوستای بابایی رفتیم هایپراستار خیلی بهم خوش گذشت یه سبد برداشتم وهرچی دلم میخواست میریختم داخلش اولین باری بود که کسی مانعم نمیشد ومنم علاوه بر اسباب بازی کلی از خریدهای خونه را هم برداشتم ماکارونی پودرلباسشویی روغن...عجب پسملی ام من از همین حالا شدم عصای مامان بابا ولی نامردا منو با یه دونه چیپس خ.کردن نه ببخشید سرگرم کردن وسبدم ومحتویاتش را گم کردن آیدا بیا از این خوراکیها هم بذاریم داخل سبد شما سبد منو ندیدین ...
18 آذر 1392

یه روز پاییزی

امید وارم حال همتون خوب باشه   روز جمعه دیدم همه دارن شال وکلاه میکنن وبدو بدو وسایل چای وزیر انداز میذارن تو ماشین ...به مامی گفتم توجا بریم؟؟ گفت میریم ناژوون... آنجون بریم آنجون ... من عاشق ماشین سواری تو جاده های سر سبز ناژوون شدم ... قدم زدن   رو برگای پاییزی وصدای خش خش برگا حس خوبی بهم داده بود ...حسابی انرژی تخلیه کردم ...با آیدا ومهشاد یه کوه برگی هم درست کردیم...بعد با بابایی رفتیم  ابس سواری با اینکه اولین باری بودکه سوار اسب میشدم اصلا نترسیدم مثل یه مررررررردسوارکاری کردم ...خیلی لذت داشت حسابی به هیجان اومده بودم... برای ناهار رفتیم شب نشین جاتون خالی ناهار شیشلیک وجوجه...
18 آذر 1392

اندر احوالات آرمان

یک سه شیش چار تا سلام    بله این روزها...   شمردن یادگرفتم و دایم در حال شمارش هستم دیروز عمه  اینااومد خونمون ومامی براشون میوه وبادوم گذاشت منم شده بودم مامور شکم.بشقاب به بشقاب پوسته میوه هارا میشمردم  دو چار ده شیش... بنده های خدا پوسته هاشون را قایم میکردن آبروشون نره یه وقت این روزها ... من یه مقدار بهونه گیر شدم! خیلی خیلی نق میزنم گاهی اینقدرمامان را  کلافه اش میکنم که اشکش را در میارم مامان نمیفهمه من عصبی وبهونه گیر شدم یا خودش بی حوصله وکم طاقت این روزها... مامان در پی خوندن وبلاگ چند تا از دوستان به این نتیجه رسید که مدتیه کمتر به فکر منه! کمت...
10 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرمان من می باشد