اتفاقات عجیب وغریب
سلام به همه ی دوستای گل ومهربونم
مدتیه تو خونه ی ما اتفاقات عجیب وغریب می افته مثلا":
نیمه های شب مامان وبابا وآیدا گشنشون میشه و سفره پهن میکنن و با صدای اللهم انی اسلک غذاشون رو میخورن...اونوقت اگه من بیدارشم و درخواست یه لیوان شیر کنم کلی غر میزنن...بالاخره منم بزرگ میشم وراز این سحرخیزی هاشون رو کشف میکنم...راز اینکه وقتی هوا روشنه لب به غذا نمیزنن وشب با صدای الله اکبر غذاشون رو میخورن...راز روزهایی که با مامان میریم خونه النا واونجا قران خونده میشه و من با بچه ها بازی میکنم...راز شبهایی که به همراه مامان وبابا به مسجد میریم دعا میخونیم ...رازشب های قدر که خونه مامانجون برگزار میشه ومامان وآیدا میرن ومن پیش بابایی میمونم...راز خودشناسی وخداشناسی...انشاالله.
اتفاق بزرگی دیگه اینکه چند تا آدم غریبه که اسمشون "کارگرساختمون "هست افتادن به جون خونمون و دارن خرابش میکنن وعجیبه که بابایی نه تنها هیچی بهشون نمیگه بلکه آب وغذا هم برا شون میبره واین وسط منه مادر مرده کلی حرص میخورم وگریه میکنم که ای دااااد ای هواااار خونمون رو شکوندن ولی مامان میگه قراره طبقه بالا ساخته بشه...بالاخره نفهمیدم اگه قراره خونه سازیده بشه این همه سرو صدا برا چیه؟؟همین که میام بخوابم با صدای دنگ ودونگ بیدار میشم وزانوی غم بغل گرفته وبه مامان میگم داباره (دوباره) خونمون رو شکونده کردن...وصد البته از موقعیت استفاده کرده کراکتور وکامیون وکلیه ی ماشین هام رو برای کمک وامداد به کوچه میبرم و بعد از کلی کار وزحمت با سر و وضعی خاک آلود وخوشحال و راضی خنده بر لب وارد خونه میشم تا به مامان ثابت کنم من عشق خاک وکامیون و ماشینم واز من انتظار نداشته باشه در آینده دکتر مهندس بشم...خدانکنه.
و اما غم انگیزترین اتفاق مفقود شدن شیشه ی شیرم بود .تمام خونه را دنبالش گشتیم ولی هیدا نشد که نشد.بعد فهمیدم که شیشه ی شیرم توسط تراکتوری که برا خاک برداری اومده ربوده شده و بعدا میفهمم که این گم شدن شیشه و داستان تراکتوری که شیشه رو با خودش برده دروغی بیش نبوده وشیشه شیر خیلی بی رحمانه توسط مادر سنگدل روانه سطل آشغال شده ومامان زرنگ از علاقه ی این روزهای من به تراکتور سواستفاده کرده و با این تفکر که "آرمان دیگه بزرگ شده " این پروژه را با موفقیت به اتمام رسوند... ومن این روزها با لیوان ونی شیر وآب وچایی نوش جان میکنم ...گوارای وجودت.
وخلاصه کلمات عجیب غریبی هم میگم که با اصل کلمه جور در نمیاد مثلا":گسک(عروسک) هپت(رفت) بیبان(لیوان) نکنیدی (نکن)وخیلی کلمات دیگه که الان مامان یادش نمیاد.در عین حالی که حرف "ر" را با غلظت وشدت ررررررررررر تلفظ میکنم ولی خودم را آی مان معرفی میکنم.نمکدون.
و مامان نوشت:پسرنازم شنیدم تو این شبهای عزیز دعای مادر برا فرزندش خیلی زود اجابت میشه ومن از خدا برا تو و خواهرت اول وآخر سلامتی وتندرستی را آرزو میکنم وامیدوارم همه ی لحظه های زندگیت منور به نور خدا راه خدا و یادخدا باشه.الهی آمین.