عزادارکوچک
سلام دوستای خوبم
اول از همه یه عالمه تشکر از همه دوستای خوبم به خاطر تبریک تولد و انرژی مثبتی که با تعریف از کارهای مامان براش فرستادین دوستتون دارم
امیدوارم عزاداری های همه شما قبول باشه. من شبها با مامان به مسجد می رفتم البته یه ماشین هم با خودم میبردم اولش ماشین بازی میکردم ولی بعد حس وحالم حسینی میشد و به همراه مامان برای همه دوستای خوبم اینگونه دعا کردم:
خدایا به حق علی اصغر حسین, همه بچه های مریض رو شفا بده.
خدایا به همه خاله هایی که آرزوی مادر شدن دارند بچه های سالم بده و طعم شیرین مادری را به آنها بچشان.
خدایا به حق علی اصغر حسین, همه بچه ها را از همه بدی ها و بلاها در امان بدار.
خدایا به همه ی مامان باباها سلامتی بده تا بتونن بچه های صالح وخوب تربیت کنن.
راستی امسال مامان بابابرام زنجیر و سربند خریدن و مربی مهد هم بهمون سربند وپرچم داد که شبها کنارتختم میذارم اینقد بهشون نگا میکنم تا خوابم ببره
موضوعی که این روزها مامان رو به شدت ذوق زده کرده علاقه واشتیاق من به نقاشیه .مامان که فکر میکرد من به جز ماشین به هیچ چیز دیگه ای علاقه ندارم و یه کوچولو نگران هم بود حالا وقتی میبینه من با این دستای کوچولوم دفترم رو خط خطی میکنم و از نطرخودم ماشین میکشم کلی ذوق میکنه مخصوصا دیروز که براش یه باب اسفنجی هم کشیدم و خوشحالیش تا خونه مامانجون ومدرسه بابایی هم رسید.
وموضوع دیگه ای که این روزها مامان رو به شدت نگران وکلافه کرده اینه که اینقد دستشوییم رو نگه میدارم که کنترلش از دستم خارج میشه مثلا جمعه که خونه مامانجون بودیم خودم رو خیس کردم ومامان بینوا مجبور شد کلی پافرشی و روفرشی بشورهیا امروز که مامان با خیال راحت داشت همین پست رو تکمیل میکرد از مهد زنگ زدن برا آرمان لباس بیار ولی با این حال مامان علت اصلی رو سردی هوا میدونه واینکه پهلوهام یخ کرده وبا این تفکر هیچ گونه دعوا وتنبیهی در کارنیست در نتیجه تعداد لباسهام بیشتر شده وبه مربی مهد توصیه اکید شده که آرمان نزدیک بخاری بشینه و از نظر مامان این نیز بگذرد.
ویه اتفاق جالب وقتی توی پارک سرخوش وشادان بازی میکردم با دیدن حوض پرآب هوس ماهیگیری به سرم زد ودرحالی که داشتم برگهای پاییزی رو صید میکردم تالاپ افتادم توی آب ویه عموی مهربون نجاتم داد وچون لباس نداشتم لباس ورزشی بابایی رو پوشیدم.واین گردش ساعتی بیش نپایید ....
ویه خبر مهم بالاخره بعد از سالها زاینده رود پرآب شد وسراسر رودخونه شلوغ بود مردم خوشحالی میکردن وبنده طبق معمول برا عکس همکاری نکردم
ومامان نوشت:
پسرم ! من نمی خواهم تو بهترین باشی ، فقط میخواهم تو خوشحال و خوشبخت باشی .