تابستانی که گذشت
سلام دوستای خوب ونازنینم
کم کم فصل تابستون داره تموم میشه راستی که چه زود گذشت وشکر خدا خیلی شیرین و شاد باهامون کنار اومد هرچند مسافرت نرفتیم و درگیر کارهای ساختمونی بودیم ولی گردشهای بیرون شهری و چشمه های اطراف خالی از لطف نبود و خیلی بهمون روحیه داد مثلا جمعه قبلی کله سحر بیدارشدیم وبا عمه وعموها راهی مارکده شدیم انگار نه انگار که ساعت 5صبحه خیلی سرحال وقبراق ازخواب بیدارشدم وبا بابایی نمازخوندم و خوشحال از اینکه داریم میریم گردش ...کنار رودخونه بساط پهن کردیم وصبحونه آش خوردیم ...اولش هوا خیلی سرد بود وبعد گرمتر شد وبا آیدا وزهرا وبچه های دیگه کلی آب بازی کردیم ...آش پختیم وبادوم خوردیم...ومامان که از دیدن خونه ها وکوچه های قدیمی ومردم سنتی اونجا به وجد اومده بود...خیلی بهمون خوش گذشت ..
و مامانجونی برام یه کیف خوشکل خریده که محتویاتش شامل ماشین پلیس ماشین آتش نشانی هواپیما و چندتا مداده و این یعنی هیچ چیز حتی کیف وکتاب هم نمیتونه منو از ماشینهای محبوبم جدا کنه
و مامان نوشت:
پسر با نمکم این روزها خیلی حرف زدنت با مزه و خوشمزه اس مثلا صبحا بیدار میشی میای بالای سرم میگی مامان بیدارشو ببین ساعت چنده مامانا که نمی خوابن!!!ومن خدا رو شکر میکنم که گل پسرم که اینقد نگران حرف زدنش بودم حالا چه خوشمزه حرف میزنه.البته چند تا حرف بد هم یاد گرفتی وقتی عصبی میشی خیلی خنده دار ادا میکنی:بی شعورم هستی!!گاشغال!!!دیوونه!!خیلی جلو خودم رو میگرم که نخندم ...راستی وقتی دعوات میکنیم میگی همه با من قهرن هیچکی با من دوست نیست!!!گلگم به خاطر همه ی این روزهای قشنگی که در کنارم هستی و منو خندوندی ازت ممنونم.....فدای تو مامان مریم...