یه روز پاییزی
امید وارم حال همتون خوب باشه
روز جمعه دیدم همه دارن شال وکلاه میکنن وبدو بدو وسایل چای وزیر اندازمیذارن تو ماشین ...به مامی گفتم توجا بریم؟؟گفت میریم ناژوون...آنجون بریم آنجون...من عاشق ماشین سواری تو جاده های سر سبز ناژوون شدم ... قدم زدن رو برگای پاییزی وصدای خش خش برگا حس خوبی بهم داده بود ...حسابی انرژی تخلیه کردم ...با آیدا ومهشاد یه کوه برگی هم درست کردیم...بعد با بابایی رفتیم ابس سواری با اینکه اولین باری بودکه سوار اسب میشدم اصلا نترسیدم مثل یه مررررررردسوارکاری کردم ...خیلی لذت داشت حسابی به هیجان اومده بودم...برای ناهار رفتیم شب نشین جاتون خالی ناهار شیشلیک وجوجه هندی خوردیم...اونجا هم برام جالب بود به خصوص اون قسمتی که آب از یه سطل بزرگ از بالا میریخت پایین...برا صرف چایی بعد از ناهار رفتیم باغ عمو مجید اونجا دیگه خسته وخواب آلود بودم یه کم مامان را اذیت کردم...خونه ی عمومهدی(عموی مامی)هم آش دعوت داشتیم که مامان خودش رفت ومنوآیدا را نبرد ...
چه کیفی داره ابس سواری
این گردش آب برا همه جذابه ها
فکرش را بکنین اگه این سطل آب بریزه روسر بابایی ...