اندر احوالات آرمان
این روزها ...
من یه مقدار بهونه گیر شدم! خیلی خیلی نق میزنم گاهی اینقدرمامان را کلافه اش میکنم که اشکش را در میارممامان نمیفهمه من عصبی وبهونه گیر شدم یا خودش بی حوصله وکم طاقت
این روزها...
مامان در پی خوندن وبلاگ چند تا از دوستان به این نتیجه رسید که مدتیه کمتر به فکر منه! کمتر باهام بازی میکنه و چیزی بهم یاد میده خلاصه خیلی احساس گناه کرد و سریع رفت خمیر بازی خرید علاقه نشون ندادم دفتر نقاشی ومداد شمعی آورد بازم علاقه نشون ندادم پازل حیوانات وکارتهای آموزشی و... منم اصلا از این بچه بازیا خوشم نیمد
این روزها...
خیلی خیلی بد غذاب شدم ومامان خیلی ناراحته منه واااااای اگه هم بخوام یه چیزی بخورم اینقد ریخت وپاش میکنم که بیچاره مامان تا شب باید خوراکی جمع کنه ولباس بشوره
علم ثابت کرده که غذا رو بمالی به صورتت خوشمزه تر می شه
این روزها...
طی تلاشهای مامان و مشاور گفتاری من بالاخره کمتر تلوزیون میبینم اما وابستگیهام به مامان بیشتر شده همش دوست دارم بگلم کنه وبا من بازی کنه اصلا نمیذارم به کاراش برسه اونوقت مجبور میشه منو بذاره رو کابینت تا من حسابی ریخت وپاش کنم واون به کاراش برسه
این شب ها...
موقع خواب رو تخت خودم که کنار تخت آیداست میخوابم آجی برام گصه میخونه تا خودش خوابش میبرهبعد مامان میادکنارم تتاب میخونه هی حرف میزنیم تا آخر چمشاش را میبنده ومن بعد از کلی غلت زدن خوابم میبره
بوس بوس بوس روزی صدتا بوس به مامان میکنم نه از نوع معمولی لب رو لب اینقد لبای مامی را میچلونم که نگو ولی نمیدونم چرا وقتی تو جمع مامی را بوس میکنم اینقد خجالت میکشه نچ نچ نچ فکر غلط نکنین من اینا را خودم یاد گرفتم
وبالاخره این روزها مامان بابا فهمیدن که داشتن گل پسر قندعسلی مثل من لذتیه که تو دنیا نظیر نداره .....