آرمانآرمان، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

آرمان من

چرا؟؟؟؟؟؟

سلام دوست جونا این روزها من فوق العاده پرحرف شدم! لحظه یا ثانیه ای نیست که ساکت باشم.  یا یه قضیه از مهد  برا تعریف کردن دارم یا دایم دارم از مامان سوال میپرسم . اول تمام جمله هایی که میشنوم یه چرا میذارم و میپرسم بعد اول جوابی که بهم میدن دوباره یه چرا میذارم و میپرسم!خلاصه همین جوری بحث ادامه پیدا میکنه تا مامان این شکلی میشه: مامان:آرمان کنترل رو بده من: چرا میگن کنترل ؟چرا نمیگن قطار؟؟؟ مامان:آرمان لباس بپوش بریم بیرون من: چرا لباس بپوشم؟؟؟ مامان :هواسرده سرما میخوری من: چرا سرده من  سرما دوست ندارم بخورم؟؟؟ مامان:باشه عزیزم نخور حالا بیا لب...
24 آذر 1393

عزادارکوچک

سلام دوستای خوبم  اول از همه یه عالمه تشکر از همه دوستای خوبم به خاطر تبریک تولد و انرژی مثبتی که با تعریف از کارهای مامان براش فرستادین دوستتون دارم امیدوارم عزاداری های همه شما قبول باشه. من شبها با مامان به مسجد می رفتم البته یه ماشین هم با خودم میبردم اولش ماشین بازی میکردم ولی بعد  حس وحالم حسینی میشد و به همراه مامان برای همه دوستای خوبم اینگونه دعا کردم: خدایا به حق علی اصغر حسین, همه بچه های مریض رو شفا بده. خدایا به همه خاله هایی  که آرزوی مادر شدن دارند بچه های سالم بده  و طعم شیرین مادری را به آن‌ها بچشان. خدایا به حق علی اصغر حسین, همه بچه ها را از همه ...
18 آبان 1393

تولدممممم مبارککککک

یکساله شدم   راه رفتم ودندون در آوردم ومامان بابا رو کلی خوشحال کردم ....دوساله شدم  مامان بابا با خنده هام ذوق کردن و با گریه هام غصه خوردن..... سه ساله شدم  مامان بابا نگران از سکوت من و شگفت زده از اینکه تونستم حرف بزنم... وامروز  11 مهر چهارساله شدم یه پسر شیرین زبون ودوست داشتنی عاشق ماشین و کامیون.مامان بابا خیلی دوستم دارن و منم  روزی هزارتا بوسشون میکنم  16 کیلو هستم.خیلی شیطون وبازیگوشم و به جز شبهایی که بارون میاد تو رختخوابم مشکل دیگه ای ندارم 11مهر برا مامان بابا روز مهم ومقدسیه چون خدا هر دو تا فرشته هاشو  توی همین روز بهشون هدیه داد 1...
15 مهر 1393

تابستانی که گذشت

سلام دوستای خوب ونازنینم کم کم فصل تابستون داره تموم میشه راستی که چه زود گذشت وشکر خدا خیلی شیرین و شاد باهامون کنار اومد هرچند مسافرت نرفتیم و درگیر کارهای ساختمونی بودیم ولی گردشهای  بیرون شهری  و چشمه های اطراف خالی از لطف نبود و خیلی بهمون روحیه داد مثلا جمعه قبلی کله سحر بیدارشدیم وبا عمه وعموها راهی مارکده شدیم انگار نه انگار که ساعت 5صبحه خیلی سرحال وقبراق ازخواب بیدارشدم وبا بابایی نمازخوندم و خوشحال از اینکه داریم میریم گردش ...کنار رودخونه بساط پهن کردیم وصبحونه آش خوردیم ...اولش هوا خیلی سرد بود وبعد گرمتر شد وبا آیدا وزهرا وبچه های دیگه کلی آب بازی کردیم .. .آش پختیم وبادوم خوردیم...ومامان که از دیدن خ...
25 شهريور 1393

عشاق مرداد

سلام سلام سلام. یه سلام پر احساس ولبریز از عشق به همه ی عشاق دنیا. سلام به مرداد 57 که روز تولد مامان مرمر سلام به مرداد  78 که مامان بابا با هم آشنا شدن وجرقه ی عشق ومحبت تو دلهاشون جوونه زد. سلام به مرداد 79 که مامان و بابای خوبم با عشق ودلدادگی زیاد دلهاشونو به همدیگه دادند و عقد شدند. سلام به مرداد 80 که مامان وبابای عزیزم زندگی مشترکشون رو زیر یه سقف با هم شروع کردند. وقتی مرداد میاد یک دنیا شور وشوق وعشق ودلبری را با خودش میاره اصلا خونمون یه حال وهوای دیگه داره یه صفای خاصی داره بوی عشق میاد بوی زندگی بوی عاطفه ...مرداد میاد وکلی خاطره با خودش میاره خاطره ی میلاد ومیعاد ومیثاق...
15 مرداد 1393

اتفاقات عجیب وغریب

سلام به همه ی دوستای گل ومهربونم مدتیه تو خونه ی ما اتفاقات عجیب وغریب می افته مثلا":  نیمه های شب مامان وبابا وآیدا گشنشون میشه و سفره پهن میکنن و با صدای اللهم انی اسلک غذاشون رو میخورن...اونوقت اگه من بیدارشم و درخواست یه لیوان شیر کنم کلی غر میزنن...بالاخره منم بزرگ میشم وراز این سحرخیزی هاشون رو کشف میکنم...راز اینکه وقتی هوا روشنه لب به غذا نمیزنن وشب با صدای الله اکبر غذاشون رو میخورن...راز روزهایی که با مامان میریم خونه النا واونجا قران خونده میشه و من با بچه ها بازی میکنم...راز شبهایی که به همراه مامان وبابا به مسجد میریم دعا میخونیم ...رازشب های قدر که خونه مامانجون برگزار میشه ومامان وآیدا میرن ومن پیش ...
1 مرداد 1393

سفرمون به شمال

سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه و روزهاتون همه سبزسبز و شادشاد باشه.نماز روزه هاتون قبول. خووووب بالاخره اومدیم تا خاطرات سفر شمال رو ثبت کنیم. این اولین سفر من به شمال بود  .به رشت ولاهیجان ورامسر رفتیم واز قلعه رودخان وجاده دو وسه هزاروتله کابین و...دیدن کردیم سفر شمال خیلی خوب بود وحسابی خوش گذروندم وتا جایی که در توان داشتم سنگ تموم گذاشتم وشیطونی کردم!! پسرشجاعی بودم و از دریا وموجهاش باکی نداشتم واین مامان بود که جلو پیشرفت منو میگرفت ونمیذاشت دلم رو بزنم به دریا!واصرارداشت ماسه بازی کنم.   و تعجب اینجاست که تو هیچ عکسی با مامان همکاری نکردم الا این عکس محلی واقعا مامان رو سوپر...
9 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرمان من می باشد