آرمانآرمان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

آرمان من

ب ب ب براعم

    سلام دوست جونیا این روزها (دوسالگی) بیشتر منو در حالیکه روی تختم دراز کشیدم ویه شیشه ی شیر هم  تو دستمه  در حال تماشای تلوزیون میبینید  اونم برنامه های عربی وروسی خب اینجا (قرقیزستان)شبکه های ایرانی  به علت بارش زیاد برف روی آنتن اکثراوقات قطعه .کوچولوتر هم که بودم(یکسالگی)براعم  محبوبترین برنامه ی من بود به خصوص  اون آهنگ که میگفت ب ب ب راعم اینقد براش ذوق میکردم که اگه  شدیدترین رنجش عصبی هم داشتم  به احترام این آهنگ به مدت چند ثانیه سکوت میکردم ودوباره  شروع به تخلیه ی عصبی  اونم از نوع بنفشش  جدیدا هم  بابایی یه دستگاه ریس...
20 فروردين 1392

شهربازی =خوردن غذا !!!!

سلام دوس جونا درسته ما اینجا(قرقیزستان)از خانواده دوریم ولی بابایی وقت بیشتری داره تا ما رو بیرون ببره ومامان مریم هم که تو خونه حریف من نمیشه تا بهم غذا بده تو پارک از فرصت استفاده کرده وتا خرخره غذاهای بی مزه اش رو خورد من میده من بینوا هم  مجبور م  بخورم که اگه دهن باز نکنم تهدید به ترک محل بازی میشم راستی شما هم کوچولوهاتون رو به همین روش پارک میبرید یا نه به همین روش غذا میدید من که اصلا خوشم نمیاد همچین که ظرف غذا رو دست مامان میبینم انگار دیو دوشاخ دیدم  جذابترین قسمت شهربازی از نظر من  ماشین سواریه...آن آن بیب بیب   ا اینجا پارک نزذیک خونه مونه  ومن عاشق رانندگ...
20 فروردين 1392

ماجراهای من وسشوآر!!!!

سلام دوستای خوبم امروز دوروزه که یه خواب درست درمون نرفتم میدونید چرا؟چون مامانم مرده نه ناراحت نشید مامان مریم رو نگفتم سشوار خرابه وبابایی برا تعمیر برده آخه سشوار مادر دوم من حساب میشه وزندگی بدون سشوار برا من سراسر کج خلقی وبدعنقی به همراه داره ماجرای دوستی من وسشوار از اولین حمام نوزادی من شکل گرفت وقتی مامان جون و عمه جون منو بردن حموم با آداب تموم  موقع لباس پوشیدن ایییییی گریه وداد وبیداد راه انداخته بودم  مامان حسابی گیج شده بود  و بابایی که دید الانه که من سرما بخورم رفت وسشوار رو آورد روشن شدن سشوار همانا و ساکت شدن من  درجا همان و نتیجه این که  صدای سشوار و باد گرمش از نظر آرمان...
20 فروردين 1392

تقلب ممنوع حتی شما مادرگرامی!!!!

سلام به همه ی بچه های نازنین  تعجب نکنید این عکس مربوط به دوران ماقبل ورود من به این دنیاست  اینجا من کنگر خوردم ولنگر انداختم غافل از اینکه چند صباحی دیگه به وزن 2کیلو به دنیا میام واینقد کوچولو ام که نمیتونم شیر مامان رو بخورم ولی مامان مسره که حتما از شیره ی جانش منو سیراب کنه برا همینه  که همه ی تلاش خودش رو میکنه  تا من بتونم شیر بخورم  اولش با قاشق بهم شیر میده بعد با شیر دوش شیرش رو میدوشه وبا شیشه خوردم میده  البته گاهی وقتا کلک میزنه وشیر خشک میریزه تو شیشه ولی من زود متوجه میشم و  لب بهش نمیزنم اگه هم گول بخورم شب حسابشون رو میرسم اینقد بی قراری میکنم و پدرشون رو در میارم که دیگه ...
20 فروردين 1392

آرمان وبلاگ نویس کوچک

هزاران سلام آرمان هستم. از اینکه تو دنیای شما آدم بزرگا وارد شدم بسیار خوشحالم . قبل از هرچی باید بگم من یک مقدار تو ساخت این وبلاگ تاخیر داشتم.علتشم این بود که چون مامان اینجاتنها بود وجایی نبود که بره یا کسی نبود که بیاد خونمون حسابی حوصله اش سر میرفت این بود که بابایی این وبلاگ را ساخت تا مامان خاطرات منو اینجا ثبت کنه وعکسای یادگاری بذاره تا هم این روزهای قشنگ تو خارج از کشور برا همیشه به یادمون بمونه هم مامان از تنهایی دربیاد و علت اصلی اینکه وقتی من بزرگ شدم با خوندن این خاطرات هر گز فراموش نکنم که مامان بابا چقدر دوستم داشتن وبرای خوشحالی من  هر کاری از دستشون  بر میاد را با جون ودل انجام میدن الان...
20 فروردين 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرمان من می باشد